درباره بنیانگذار آشیانه علی

About
درباره بنیانگذار آشیانه

خدایا مرا این عزت بس که بنده تو باشم ، و این فخرم بس که پروردگام تو باشی

زلزله بم هنوز اتفاق نیافتاده بود ، حتی خیلی قبل تر از آن ، زمانی که مسوول مهدهای کودک منطقه ۱۱ تهران بودم، فکر کاری بزرگ در سرم بود.همان زمان که برنامه ریزی محتوایی مهدها و مشارکت در تدوین کتب درسی گروه پیش دبستانی را انجام می دادم و گاه گداری کمک به مسوول مهدکودک خانواده شهدا.

هر آنچه انجام می دادم، لازم بود اما کافی نبود; نه اینکه کم کاری یا کاسی باشد، نه ! برای خودم رضایت بخش نبود. به دنبال راهی و راهکاری برای نیل به هدفی بزرگتر. اما میسر نمی شد. تا اینکه موقعیت بازنشستگی پیش آمد. برای فردی با روحیات من که سی سال تجربه اداره مهدکودک را داشت، سخت بود از این تجربه ها در موقعیت های دیگر بهره نبرد. پس به فعالی های خیرخواهانه مرحوم خواهرم در کمیته امداد – تدریس زبان انگلیسی برای افراد تحت پوشش – پرداختم. تا آنجا که در توانم بود کمک کردم تا << این بچه ها تنها نمانند>>; از ارتباط تلفنی و مشاوره گرفته تا کمک در تهیه جهیزیه و سیسمونی نوزاد و همزمان معاونت مهدکودک وزارت نیرو و در مرکزی به عنوان معاونت ...
۱۲ سال دیگر گذشت و من همچنان در تکاپوی رسیدن به هدف تا اینکه زلزله شد، درست زمانی که بیشتر از آنچه از فعالیت جسمی هسته شده باشم، روحم از ناملایمات و نامهربانی های اطرافم آزرده شد.
به بیمارستانی در خیابان تجریش رفتم. کارهای کوچکی بود، اما بیش از این کاری نبود، اگر هم بود در توان و تخصص من نبود. پس از حدود یکی – دو هفته با کمک چند تن از دوستان به کرمان و مرکزی که جهت اسکان موقت دختران بود، آمدم. طبیعی بود ، بعد از آن حادثه ، همه این دختران ضربه روحی شدید داشتند، بنابراین تا آنجا که می شد در تقویت روحیه شان تلاش کردم و می گفتم : << چون زنده ایم ، پس باید زندگی کرد. >>
خواهرزاده دیگرم ، چند روزی به کرمان آمد و همراهیم کرد تا به اتفاق به مرکز نگهداری کودکان بدون سرپناه برویم و قدم اول برداشته شد. جهشی نو ...
بچه ها بیقرار و گریان بودند ، فریاد زدم : « من رو نگاه کنید !». سکوتی حکمفرما شد که هنوز هم از یاد نمی برم. همه جا ساکت ، دیگر از آن هیاهوی دلخراش خبری نبود، آنچه بود نغمه ها و سرودهای کودکانه بود که بر زبانم جاری می شد. حتی خشک شدن گلویم هم باعث سکوت نشد و خواندم و خواندم .
زمان رفتن رسیده بود ، کودکی به نام حسین با لیوانی آب سراغم آمد، کار خودش را کرد، عزمم راسخ تر شد و خانه گرم و صمیمی ما با نام «آشیانه علی» تاسیس شد. باز هم ناملایمات و نامهربانی ها و اشک ها بود ، اما می دانستم راهکی که در آن قدم گذارده ام ، چمن نرم نیست ، مسیر کوهی است پر از تخته سنگ که به بالا می رود ، به سمت خورشید.